Développer  la résilience par la création artistique

_______________________________________

 ، هنری لابوریت ، متخصص مغز و اعصاب ، فیلسوف و صاحب نظر رفتار انسان پیش بینی کرد: "تا زمانی که در این کره خاکی ما به طرز گسترده، نحوه  

 عملکرد مغز انسان، و نحوه استفاده انسان ها از مغزشان را نشناسانده ایم و تا زمانی که بر آن ها روشن نشده که تا کنون همیشه از مغز برای تسلط بر دیگری اسنفاده شده است، احتمال  کمی وجود دارد که چیزی تغییر کند (…). فرهنگ سنگ چخماقی انسان

اولیه را اگر جه به شکل منهم ، اما کاملا به کیهان پیوند می داد.

کارگر امروز، بری از فرهنگ یاتاق ( منرجم: نوعی غلطک) که خود با حرکت خودکارش  و از طریق یک ماشین شکل می دهد‫، بیگانه است. >

 

In the 1980s, Henri Laborit, neurobiologist, philosopher and connoisseur of human behavior predicted: “As long as we have not very widely disseminated through humans on this planet, the way their brains work, the way they use it, and as long as we have not said that until now it has always been used to dominate the other, there is little chance that; anything changes (…). Primitive man with his cut flint culture was linked obscurely, but completely, to the whole of the cosmos. Today's worker does not even have the culture of the  ball bearing, that his own automatic gesture shapes through a machine.

http://dikann.com/No-Border-Art


پاره پاره هاى واقعيت...

خاطرات ملال آمیز  غيبتم از  زندگانى....


به زبان نآوردني ست، هیهات!

كه مرا زان درد دل، 

زبان گفتن نيست

و  شنيدن را 

گوش جانت بر نمى تابد.


... و رهايى نيست 

هرگز از دخمه هاى تو در توى گذشته

پس...

یا  اين من

با آن توبره ی سنگين سكوت و نفى

و كوله بارى از فراموشى هاى بيرحم

 و يا شايد زندگانى

با همه پيچ و خمش

در شكاف بين لحظه های  لَختى 


 هنوز  و کماکان 

 تحلیلش

مرا می خواند 

و هراسى سخت 

بى توش و توانم كرده ست

كه منم مانده به جا

كمتر از آنچه كه مي بودم 


خيزشى... يا پرشى باید 


كز لابلاى هر سياه مشق من

هميشه خون چكيده ست

کار [اثر] شاعرانه،کار هنرمندانه

اگر بخواهد با ما از چیزی سخن بگوید

از چیزی خارج از هر ارزشی 

یا از چیزی برهم زننده ی همه ی ارزش گذاری ها

سخن خواهد گفت

و بر اضطرار سرآغازی (دوباره) تاکید خواهد کرد

که خود را به محض برآورده شدن به شکل ارزش

از دست می دهد و مبهم می شود.🌏




کلمات اخلال گر/بلانشو و امر سیاسی/ ترجمه؛ایمان گنجی/محدثه زارع



بحثی با دوستی 

 روزگار خوش گذشته ؟؟؟؟؟؟؟ ای  بابا..... دقیق تر نگاه کنیم.   از خود می پرسم اگر در سی چهل سالگی و بالاتر، بخواهیم دوست پیدا کنیم، در هر جای دنیا که باشیم،  ( منجمله ایران)  آیا به همان آسانی دوست پیدا کردن در دوران  تحصیل  و زیر بار ستم است؟ دورانی که ما دوست دانشگاهی پیدا کردیم، شرایطی چنین داشت:  ۹۹ درصد کسانی مثل « ما   »  که آرمانی و هدفی مشترک  در مبارزه  پیدا کرده بودند ( حالا درست یا غلط)‌ مسؤلیتی به غیر از خواندن، صحبت  کردن ، کوه و سینما رفتن نداشت.  خب  در چنین شرایطی چرا که به هم نزدیک  نمی شدیم؟  به علاوه سخنی اوضاع ، قدرت نمایی ( و بسیاری از اوقات هم قدرتمندی  واقعی) در ما ایجاد کرد. شلاق می خوردیم  واسم دوست را نمی گفتیم.  برای دوست ،  خود را رنج  می دادی ...  پس دوست به تو وجدانا مقروض می شد  و بسیاری دلایل و شرایط دیگری که نمی انم چون روان کاو اجتماعی و فردی نیستم.  ....  پس دوستی های  آن دوران از هوا به زمین نیافتاده بودند و پایه مادی داشتند ( مادی از نظر فلسفی و نه اقتصادی... شاید اقتصادی هم ... ) . باید آن ها را شناخت و در باره شان افسانه  پردازی  نکرد.  حالا بگذریم که   در شناخت هم  افسانه  پردازی هست. ایا واقعا خودمان (را ه دوری نرویم، همین  خدمان)‌ را بدون افسانه پردازی در باره خود شناخته ایم؟  تازه آیا بدی های آن زمان  یادمان مانده یا آن ها را برای راحتی روحمان،  خود آگاه و یا نا خود اگاه  به دست فراموشی می سپاریم؟ آیا این گذشته  «واقعا» کاملا  خوب بود؟

  بار خاطرات خوش کودکی هم  در این احساس لذت از گذشته خوب ،  سبک نیست . آیا می توانیم آن ها را از هم جدا کنیم؟ 

 خب پس شناختی  مادی ،  لزوم ماجرای  درک  آن روابط است.   و می گویم «ماجرای»  درک گذشته که  آن  هم واقعا ماجرایی است.

 جنبه دیگری که مطرح  می شود    دلیل برخورد  «امروزی » ما به آن روابط است.  این برخورد مانند  پیازی است که هر لایه اش را که جدا کنی، شاید  اشکت را دربیاورد.... پس به راحتی  آن را در لفافه  «   روزگار خوش گشته»  می پیچیم و رویش  با خوش خیالی می خوابیم. 

 حالا چرا با محیط جدیدمان نمی توانیم  همچو بومیانش نزدیک و اخت  شویم ( که آن ها  را هم  نمی دانیم  که واقعا چقدر با آن  نزدیک اند!!؟؟ )  موضوعی است کاملا جدا از روزگار خوش گذشته.  طبیعی است که با محیط جدید کاملا اخت نیستیم.  و نباید  هم باشیم... نمی شود کاملا حل شد. آخر ما هم با هویتی این جا آمده ایم. چرا حل شویم؟  این انتظار «یکی  شدن و بودن با هر چه »  بسیار ایده آلیستی است  (  به معنای فلسفی آن) ، خواستی است  ناشی از جستجویی کاملا عیر عقلانی ، زیرا که  آسایش کامل  در مرگ  است، که آن را هم حس نمی کنیم چون مردیم!!!! 

 خلاصه آن که پناه بردن به آنی است که دیگر وجود ندارد.  چرا این کار را می کنیم؟ م.لانا هم از جدایی نی از نیستان نالید. به نظرم  همچو کودکی که به دانان مادر و یا بهتر بگویم به رحم او آویخته ایم. در ادیان هم انسان از جدایی از بهشت می نالو و هزاران تاوان باید برای آن پس دهد و رنج کشد.... 

 حال نظری بینداز یم  به  اتاق  یاران که  برخی  این همه در  حضور همان روابط گذشته در آن تأکید دارند. آیا چنین است؟ آیا تضاد این جا نیست؟  آیا برخود  خود من  این ور آبی،   با  بسیاری از  آمریکایی  ها در بسیاری زمینه ها ، رابطه ای دوست داشتنی تر و انسانی تر  از برخورد هایی با ایرونیا ( حتی در اتاق یاران)‌  نیست؟  البته که  هست … خود من بار ها احساس می کردم که با بعضی از دانشجویانم که سن فرزندم را داشتند بسیار نزدیک تر از ایرانیان این جا و یا هر جا هستم.   برای حفظ  زورکی روابط خوب  گذشته   و توجیهش  برا خودمون افسانه می بافیم.      توجیهش هم  اینه  که ایرونی ها تو سختی زندگی می کنن و باید برخی کج روی ها یشان را درک کرد و حتما همین  فکر  را هم در باره این ور آبی ها دارند. ….  خب این یعنی « تحمل» م نه  پر ارزش دانستن  «گذشته خوب»  ... یعنی این که  ...بی خیال برخورد ها و  تضاد ها را رو نکنیم .... دقدیق نبینیم .... افسانه گذشته را با تعارف با  هم تقسیم کنیم و خوش باشیم.   اتاق  را جای بحث ها ب جدی ندانستن و  اکتفا  به  سلامی و تعارفی است....  یعنی اتاق مفر  میهمانانش  است در واقع به آن « معتاد» شده اند.  ..  شناخت و یافتن منشأ ها چندان آسان نیست.  اگر «بشود» خلاصه کنم  این که  این به اصطلاح «حقیقت» در باره گذشته، برای حال حاضر  افسانه ای  بیش نیس....  امیدوارم بیشتر پرسش مطرح کرده باشم تا پاسخ....   و اما چرا دنبال توجیه نظری می گردیم؟ خب به همین اکتفا کنیم که از  پدیده ای خوشمان می آید  و همن بس ...و لذتش ببریم.... می  دانم چرا... چون   یکی از عادات روشنفکران عقلانی کردن همه چیز است.  خوب یا بد؟؟؟؟؟ تو خود دریاب... مرا توان گفتن نیست ولی می دانم که موذی ترین  دشمن ما  نیاز به ورزش های فکری و ذهنی است....


در آن روزگار گذشته هم خیلی هامان برای فرار از ناخوش آیندی ها و کمبود های احساسی به یکدیگر جلب شده بودیم. و  این را بدون قضاوت  می گویم. 

I BUILT MY SITE FOR FREE USING