پاره پاره هاى واقعيت...
خاطرات ملال آمیز غيبتم از زندگانى....
به زبان نآوردني ست، هیهات!
كه مرا زان درد دل،
زبان گفتن نيست
و شنيدن را
گوش جانت بر نمى تابد.
... و رهايى نيست
هرگز از دخمه هاى تو در توى گذشته
پس...
یا اين من
با آن توبره ی سنگين سكوت و نفى
و كوله بارى از فراموشى هاى بيرحم
و يا شايد زندگانى
با همه پيچ و خمش
در شكاف بين لحظه های لَختى
هنوز و کماکان
تحلیلش
مرا می خواند
و هراسى سخت
بى توش و توانم كرده ست
كه منم مانده به جا
كمتر از آنچه كه مي بودم
خيزشى... يا پرشى باید
كز لابلاى هر سياه مشق من
هميشه خون چكيده ست